گفتیم که رژیم ولایتفقیه یک دیکتاتورى دینى دجال و ضدبشر با خصیصه صدور ارتجاع و تروریسم تعریف مىشود.
با سرشت و کارکردهاى ضدبشرى این رژیم کم و بیش آشنا هستیم. حالا مىخواهیم در مورد ابعاد باورنکردنى دجالیت خمینى وتحریف و دروغ در رژیم ولایتفقیه صحبت کنیم. اما اول صبر کنید کمى راجع بهمعنى و سابقه تاریخى کلمه دجال بگویم:
کلمه دجّال در لغت، صیغه مبالغه، برگرفته از دَجَل بهمعنى دروغ وخدعه و نیرنگ است.
مىگویند «دجال» فردى است که در آخر زمان ظهور مىکند. منتهاى فریب و ریاکارى و تزویر و دروغگویى است. بسیارى مردمان را مىفریبد. حق را باطل و باطل را حق جلوه مىدهد. جادوگر ماهرى است که با جنبل و جادو کار مىکند. یک چشم و یک سویه نگر یعنى بسیار قشرى و دگم است. جلوى او دیوارهاى از اوهام و دود و آتش است و وعده مىدهد که در پشت سر، نان و برکت بسیار همراه دارد. بر خرى سوار است و ولایت دارد که از هر موى آن آوایى افسون کننده برمىخیزد و سرگینش، نقل و نبات جلوه مىکند.
مسیحیان دجال را «مسیح دروغین» مىخوانند چرا که دشمن و ضدمسیح است اما خود را در جاى مسیح «روح خدا» معرفى مىکند. در رساله اول یوحنا «روح دجال» روحى است که عیساى مجسم را انکار کند «و آن دجال است».
دل بدو دادند ترسایان تمام
خود چه باشد قوت تقلید عام؟
در درون سینه مهرش کاشتند
نایب عیسیش مىپنداشتند
او بهسر دجال یک چشم لعین
اى خدا فریاد رس، نعمَ المعین
مسلمانان دجال را «رأس الکفر»، سردمدار حق ستیزى، ضد خدا و دشمن خدا مىدانند. گویى که تجسم همان روح پلید شیطان است. در خبر است که سرانجام قائم منتظَر، که عیسى مسیح یارى کننده و یاور اوست، دجال را از پا در مىآورد و مهلت شیطان بر فرزند انسان، اینچنین پایان مىیابد.
واقعاً که خمینى و «اصل ولایتفقیه» بهلحاظ سیاسى یکصد بار روى دست ماکیاول بلند شده است.
ماکیاول سیاستمدار و نظریه پرداز ایتالیایى در قرن پانزدهم و شانزدهم میلادى بود. کتاب مشهورى دارد بهنام «شهریار» که در آن کسب قدرت سیاسى و حفظ آن بههرقیمت را هدف فعالیت سیاسى و کارکرد طبیعى زمامدار مىداند. ماکیاولیسم هر گونه رابطه بین اخلاق و سیاست را قیچى مىکند. براى رسیدن به هدف استفاده از هر وسیلهاى را مجاز مىشناسد و صراحتاً مىگوید: «زمامدار، اگر بخواهد باقى بماند و موفق باشد، نباید از شرارت بهراسد و از آن بپرهیزد. زیرا بدون شرارت نگهداشت دولت ممکن نیست… براى داورى درباره فرمانروا هیچ سنجه و مقیاسى جز میزان موفقیت سیاسى و افزونى قدرت او وجود ندارد. فرمانروا براى دستیابى به قدرت و افزودن و نگهداشت آن مجاز است به هر عملى از زور و حیله و غدر و خیانت و نیرنگ و پیمانشکنى دست زند». (دانشنامه سیاسى- داریوش آشورى)
اکنون خمینى و خامنهاى و رژیم شان را بنگرید که ۵۰۰سال پس از ماکیاول بر ماکیاولیسم خلّص سیاسى عبا و عمامه دینى پوشانده و مىخواهند بهنام اسلام و نظام «مقدس» و «الهى»، آن را علاوه بر انسانها و مناسبات اجتماعى، بر موجودات زمینى و آسمانى و جمادات و نباتات هم، اعمال کنند.
***
و حالا به جملاتى از حضرت على که در زمان ایراد این خطبه در موضع حاکمیت و فرمانروایى بر سرزمینهاى اسلامى از سند تا نیل یعنى از ایران بزرگ آن روزگار تا مصر و دروازههاى مغرب عربى قرار داشت، گوش کنید تا روشن شود که دجالیت و ماکیاولیسم سیاسى دار و دسته خمینى و خامنهاى و دعوى حاکمیت یک جانبه و بىقید و شرط آنها، ریشه در فرعونیت دارد. هیچ ربطى به اسلام و مسلمانى و تشیع علوى ندارد و در فرهنگ قرآن شرک محض است:
«حق در هنگام وصف و سخن، فراخترین چیزها اما در کردار تنگترین و مشکلترین است. کسى را بر دیگرى حقى نیست مگر آنکه آن دیگرى هم بر او حقى دارد که این دو حق لازم و ملزوم یکدیگرند و بدون یکدیگر واجب و الزامآور نمىشوند. بالاترین و بزرگترین حقوقى که خداوند منزّه واجب گردانیده حق والى و حکومت بر مردم و حق مردم بر حاکم است که آن را نظامى براى الفت و پیوستگى ایشان و براى عزّت آیینشان قرار داده است. وضعیت و امور مردم درست و بسامان نمىشود مگر با درست شدن و شایسته شدن حکومت کننده، و حکومت کنندگان درست و شایسته نمىشوند مگر با ایستادگى و مقاومت مردم».
در میانه همین خطبه بود که یکى از حاضران که دگرگون شده و تاکنون چنین سخنانى از هیچ فرمانروایى نشنیده بود، برخاست و به تمجید على پرداخت.
-حضرت على ادامه داد: «از سخیفترین حالات حکومت کنندگان نزد مردم صالح این است که به آنها گمان خودستایى و فخر فروشى برند و کردارشان را حمل بر کبر و خودخواهى کنند. همانا کراهت دارم که حتى به گمان شما راه یابد که ستودن و ستایش از خود را دوست مىدارم. شکر خدا که چنین نیست اما اگر همچنین بود، براى خاکسارشدن در نزد خداى منزه از آنچه او از عظمت و کبریا به آن سزاوارتر است، دورى مىجستم. شاید که مردمى ثناى بعد از بلا و ستایش پس از آزمایش و کوشش را بپسندند و شیرین بدانند. اما مرا بهخاطر پس زدن هواى نفس خودم به سوى خدا و به سوى شما به نیکى نستایید تا از بقیه حقوقى که از اداى آنها فارغ نشدهام، و از وظایفى که باید به اجرا دربیاورم، بازنمانم».
«پس مبادا با من آنچنان سخن بگویید که با جباران و مستبدان صحبت مىشود. مبادا با من همان خویشتندارى را به خرج دهید که در سخن گفتن با حکام غضب کرده مراعات مىکنند. به چاپلوسى و ظاهرسازى با من رفتارنکنید. مپندارید که شنیدن حرف حق برایم سنگین و دشوار است و درصدد بزرگداشتن نفس خویشتنم. چرا که اگر گفتن حرف حق و دعوت به عدل بر کسى گران آید، پس عمل به آن براى او بسا سنگینترخواهد بود. پس، از گفتن حق و مشورت به عدل، با من خوددارى نکنید. زیرا من خود را برتر از خطا نمىدانم و از آن در کار خود ایمن و مصون نیستم مگر آنکه خدا مرا از نفس خود در امان دارد و کفایت کند که او بیش از خودم بر بر من توانایى و مالکیت دارد.
جز این نیست که هم من و هم شما بندگان پروردگارى هستیم که جز او خدایى نیست…
اوست که مالک و حکمران وجود ماست در آنچه که خود بر آن تملک و حاکمیتى نداریم.
اوست که مارا از دنیاى جاهلیت و ظلمت که در آن بودیم بجانب آنچه خیر و صلاح ماست بیرون کشید،
پس از گمراهى، ما را هدایت کرد
و پس از نابینایى، به ما چشم بصیرت بخشید».
***
این را هم بگویم که وقتى در آخرین دیدار با خمینى به این عبارات از همین خطبه حضرت على رسیده بودم که با من مانند جباران و مستبدین سخن نگویید و زبان به مداهنه نگشایید، احساس کردم که دیگرکاسه صبر خمینى لبریز و بهحالت انفجارى نزدیک مىشود…
حضرت على در این باره گواهى مىدهد که همانا او نَفس عدالت و عدالت گستر است:
َ أَشهَد أَنَّه عَدلٌ عَدَلَ
ابعاد شرک و حق ستیزى در دستگاه نظرى و عملى رژیم ولایتفقیه، به آنجا مىرسد که از خود خدا هم پیشى مىگیرد.
آیا رابطه خدا با انسان که مخلوق خود اوست، همان رابطه یکسویه و عارى از تعهدیست که خمینى در ولایت و حاکمیت مطلقه فقیه طلب مىکند؟ هرگز، هرگز چنین نیست.
-آیا خدا خودش متعهد نشده که بهاندازه پوسته خرما یا دانه ارزن یا ذره و مثقالى هم به هیچکس و هیچ چیز ستم نمىکند؟ آیا این لازمه هستن وهستى ذات کبریا نیست؟
-آیا هم او نیست که بدون اینکه کمترین نیازى داشته باشد، صدها بار در کتابش براى انسان که مخلوق خود اوست قسم مىخورد که در وعدهها و میعادها و هر آنچه در نظم و نظام تکاملى انسان و جهان برعهده گرفته است، هیچ نقض عهد و خلف میعاد و تغییر و استحاله سنن تکاملى در کار نخواهد بود؟
فَلَن تَجدَ لسنَّت اللَّه تَبدیلًا وَلَن تَجدَ لسنَّت اللَّه تَحویلًا.
إنَّ اللّهَ لاَ یخلف المیعَادَ
-مگر هم او نیست که مخلوق خود را تشویق مىکند تا از او وعدههایى را که به رسولان داده شده است، طلب کند وخطاب به او بگوید، در روز بازپسین ما را خوار ندار چرا که تو هرگز خلف وعده و نقض عهد نمىکنى.
رَبَّنَا وَآتنَا مَا وَعَدتَّنَا عَلَى رسلکَ وَلاَ تخزنَا یَومَ القیَامَه إنَّکَ لاَ تخلف المیعَادَ .
-مگر هم او نیست که وقتى براى پیش بردن ارابه تکامل فدا و قربانى مىطلبد، دست وام خواهى بجانب مخلوق خود دراز مىکند و متعهد مىشود که قرضى را که مىگیرد بهطور مضاعف و با پاداشى کریمانه به او باز گرداند.
مَن ذَا الَّذى یقرض اللَّهَ قَرضًا حَسَنًا فَیضَاعفَه لَه وَلَه أَجرٌ کَریمٌ پس اگر خدایى هست، ضرورتاً و ذاتاً عادل است.
حضرت على در این باره گواهى مىدهد که همانا او نَفس عدالت و عدالت گستر است:
َ أَشهَد أَنَّه عَدلٌ عَدَلَ .
۳۰سال پیش در درسهاى تبیین جهان رو درروى رژیم خمینى و اسلام پناهى او مىگفتیم:
«همه حرفهاى ما همین سه کلمه است. (سرنخ هایى که سایر حرفها به آن منتهى مىشوند واز اینجا مىجوشند، سایر موضعگیرىهایمان در مواضع مختلف حتى درقلمروهاى سیاسى) شما سراسر قرآن و تاریخ انبیا را هم که ببینید، در اساس چیزى جز تشریح و تأکید روى این سه بنیاد و بهخصوص بنیاد اساسى، یعنى توحید نیست. و ما هم این اصول را در قالبها و مثالهاى مختلف جامعهشناسى، تاریخى، فردى، وجودشناسى مىبریم، که بههرحال همه مسائل از اینجا سر در خواهد آورد.
مىدانیم که این اصول، آن سه اصلى هستند که در اسلام تقلیدى نیست و نمىتوان آنرا تقلید کرد. هر کس باید در سرنخها و اصول مجتهد باشد. یعنى قانع شده باشد، آگاهانه انتخاب کرده باشد و مثلاًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًً بداند چرا خدا هست؟ باید واقعاً عقیدهمند باشد. آموزش ایدئولوژى یعنى همین! چرا که در فقه اسلامى، تقلید در فروعات جایز است، اما در سر نخها و اصول و پایهها، انسان باید خودش عقیدهمند و فقیه یعنى آگاه باشد و بر اساس آن حرکت کند و موضع بگیرد. بهخصوص بهدلیل ضرورت حرکت آگاهانه، که قبلاً روى آن تأکید بسیار زیادى کردیم.
تمام احکام، شعائر و دستورات اسلام نیز از همین اصول سرچشمه مىگیرد. البته بهشرط اینکه ما، به مفهوم این احکام، و دینامیزم تاریخى و اجتماعى آن واقف باشیم. و مثلاًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًً براى اثبات حقانیت این احکام، یا مفید بودنشان، آنها را لوث و مبتذل نکنیم… .
پس باید دید جوهر مطلب چیست و بهکجا راه مىبرد، از کدام اصل ناشى مىشود؛ کدام اصل آنرا اقتضا مىکند، که اینطور باید برخورد کرد. بهشرط اینکه اول اصول را بفهمیم بعد سراغ فروع برویم.
اصول دین اینها بودند. فروع دین قطعیت اصول را ندارند، البته لازمالاجرا هستند؛ ولى از اصول بیرون آمدهاند.
بنابراین باید جوهر این احکام و دستورات را فهم کرد، که چه هستند، چه چیز را مىخواهند ارائه کنند و به چه راه مىبرند؟».
***
مذهب جعفرى چیز جدیدى نیست، جز همان اسلام واقعى و مبتنى بر همان سه اصل پایهاى که لازم دیده است براى ممانعت از انحراف افکار، مشتقات توحید و نبوت را هم بالصراحه مورد تأکید اصولى قرار بدهد و از اینرو آنرا اصول و پایههاى مذهب جعفرى خواندهاند. یعنى رویکرد و نظرگاه امام جعفر صادق و همه پیشوایان تشیع در مورد توحید و در مورد نبوت.
اگر در تاریخ هم مطالعه کنید، خواهید دید عدل و امامت از همین اصول توحید و نبوت بیرون آمده است و هیچ چیز جدیدى نیست. از مشتقات و معانى همان اصول هستند.
«عدل» مشتق و معنى بلافصل توحید است و «امامت» هم بهمثابه پذیرش و ضرورت رهبرى، از نبوت بیرون مىآید. مسأله چه بود؟ بعد از رحلت پیغمبر (ص)، کشمکش قدرت بین گروهها و طبقات مختلف شروع شد و به اوج رسید. بازتاب این کشمکشهاى عینى و سیاسى طبیعتاً در سطوح روشنفکرى، کسوت و جامه تئوریک به تن مىکند.
بهلحاظ تئوریک و ذهنى، موضوع بحث روشنفکران و حکماى زمان است. مسائل جدیدى پیش آمد.
توده مردم، خواستار عدالت و برابرى یکتاپرستانه و امحاى نابرابرى و ستم اجتماعى بودند؛ اما جباران (مانند معاویه و یزید) براى توجیه نابرابرى و ستمگرى، لاجرم بایستى زیرآب عدالت خدا را مىزدند. یعنى وقتى دعوا از زمینه سیاسى و عینى به زمینه تئوریک منتقل شد، از اینجاها سر در آورد، چرا؟
حکومت کننده مىخواست «فعال مایشاء» باشد، هر چه خواست بکند وکسى هم پرس و جو نکند، و اصلاً مردم رخصت سؤال و جواب نداشته باشند. تئوریسینهایشان مسأله را به این ترتیب درآوردند که لازم نیست خدا عادل باشد، هرکار که خدا کرد، همان عین عدل است.
***
ملاحظه مىکنید که حکمران ستمگر، در قدم اول، مىخواهد آن چه را که دلش مىخواهد و به نفع نظام حاکم است، انجام بدهد وکسى هم خرده نگیرد ومخالفت نکند.
در قدم دوم، خودش را خدا گونه «فعال مایشاء» مىکند.
در قدم سوم، خدا را مانند خودش مىکند، به حد خودش تنزل مىدهد و چنین جلوه مىدهد که خداى «فعال مایشاء» مثل خود اوست که بدون حساب و کتاب وبدون حکمت و قانونمندى، عیناً مانند خود او هر کارى را مىکند و اصلا نیازى به عادل بودن ندارد بلکه مانند او، هر آنچه بکند عین عدل است. به این ترتیب عدل و عدالت هم یکسره از مفهوم خود، تهى مىشود. تبدیل به واژه پوچ و بىمعنایى مىشود که فقط لقلق زبان است.
غافل از این که «فعال ما یشاء» از مشتقات توحید و منزه بودن خدا از هر گونه بىعدالتى است. تجلّى و جلوه عدالت مطلق است. به همین خاطر در هر رَکعَت نماز دو بار باید سجده کرد و «سبحان ربى» گفت و خدا را منزه و برتر از این لاطلائات شمرد.
در سجودت کاش رو گردانیى
معنى سبحان ربى دانیى
برمىگردم به امام صادق در همان درسهاى تبیین جهان:
***
این قضیه تئوریزه شد و بالاخره از عدالت خدا سر در آورد؛ به این ترتیب که در فرهنگ آنها خدا عادل نیست، به این نیاز داشتند و این نتیجه را مىگرفتند. انکار عدل خدا قدم بعدیش، به این منجر مىشد که حرف خلیفه هم مثل حرف خدا احتیاجى به پرس و جو و سؤال نداشته باشد. هر اندازه پاى عدل خدا شل مىشد، پاى جبر و اختناق اجتماعى محکمتر مىشد.
این تمایل، بعداً مسیر تدوین تئوریکاش را طى کرد، شکل گرفت و اشاعره (جبرگرایان یا جبریون صرف) را نتیجه داد. در برابر اینها، روشنفکران و انقلابیون و ائمه تشیع که آبشخور پاک توحیدى داشتند، مطرح مىکردند که خداى «واحد» و «صمد» بههیچوجه نمىتواند ظالم بوده و کارهایش از روى نابخردى و بىحکمتى باشد. چرا که توحید در معناى عمیقش اصولاً از عین عدل و حکمت، جدا نیست».
«در مقابل چنین اقدامات و چنین برخوردهایى بود که «حضرت صادق (ع) » از شرایط بالنسبه دموکراتیک و یا نیمهدموکراتیک دوران گذار اموى به عباسى، استفاده کرد و با یک کار عظیم تئوریک به نسبت آن دوره، چهار هزار دانشجو را جمع کرد، اصول اسلام را تدوین نموده و به آنان آموزش داد. بهاینترتیب، اصول اسلام را از دستبرد غاصبین و منحرفین زمان مصون نگهداشت و اصول مذهب جعفرى ـ شیعه جعفرىـ که اصول همان اسلام راستین است، پرداخته شد. یعنى عدل، مشتق از توحید و امامت مشتق از نبوت. تا بهاینترتیب و با این تأکیدات، براى فتنهجوها دیگر جایى براى از کلیت انداختن و از شمول انداختن این قواعد اساسى نماند. براى چه؟ براى اینکه خلفا با نبوتى که تعمیم پیدا نکند و بر سر حقوق ائمه پافشارى نکند، درگیرى نداشتند. پیغمبر هم که آمده و رفته است، پس بگذار بهصورت یک اصل بىآزار، باشد!
این چنین بود که اسلام راستین، براى مشخص شدن مرزهایش با اسلام ستمکارها و اسلام یزیدها، و به جهت تخصیص و مشخص شدن مرزهایش، شیعه «جعفرى» نام گرفت.
کمااینکه امروز وقتى ما در اعلامیههاى رسمىمان، بعد از نام خدا، نام خلق را مىآوریم، به مفهوم این نیست که بخواهیم چیز جدیدى آورده باشیم و مثلاًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًً خلق را بهجاى خدا بنشانیم! تأکید و تصریح بهاین خاطر است که نشان بدهیم خداى مورد پرستش ما، خداى خلقهاست، خداى آزادى خلقها، خدایى که از قبَل احقاق حقوق خلقها مىتوان به آن رسید؛ نه خداى باسمهیى، در آن دور دستها، توى آسمان، که شاهان هم با همه شیطان صفتىهایشان مدعى پرستش آن هستند.
ما مىخواهیم بفهمانیم که این خداى مطلق، امروز عملاً در مسیر یک نسبى، در مسیرى که همان راه خلقها و راه آزادى آنها مىباشد، قابل حصول و وصول است. همانطور که در زیارت عاشورا مىخوانیم «بَرئَت إلیَ الله وَ إلیَکم» «از آنها تبرى مىجویم، فاصله مىگیرم و مىگریزم بجانب خدا و شما» براى چه؟ براى اینکه حسین (ع) هم بهطور نسبى تجلى ارزشها و راه خداست.
باز در همان زیارت عاشورا مىخوانیم «السلام علیک یا ثارالله» خون خدا! درود بر تو اى خون خدا!».
***
همچنانکه در پیامهاى پیشین گفتهام:
«از مهر ۱۳۴۴ تا مهر ۱۳۵۷ خمینى بهمدت ۱۳سال در عراق بود. این ۱۳سال را مىتوان به۳ دوره کاملاًًًًًًًًًًًًًً مشخص و متمایز تقسیم کرد:
ـ روزگار بریدگى از ۴۴ تا ۵۰ بهمدت ۶سال.
ـ روزگار افول پس از آغاز مبارزه مسلحانه از ۵۰ تا ۵۶
ـ روزگار سربرداشتن تحت تأثیر کارتر و فضاى باز سیاسى در رژیم شاه از ۵۶ تا ۵۷ و رسیدن به قدرت
خمینى در سالهاى ۴۴ و ۴۵، دو، سه نامه خصوصى بهمنتظرى و نجفى مرعشى نوشته و یک سخنرانى هم ایراد کردهاست که بدون پرداختن بهرژیم شاه یا کمترین مخالفت با آن، سلاطین و رؤساى جمهور اسلام را نصیحت کردهاست ”دست برادرى بدهند“ !
در سال ۴۶ بههویدا نخستوزیر شاه تظلم کرده و مىنویسد ”آیا علماى اسلام که حافظ استقلال و تمامیت کشورهاى اسلامى هستند، گناهى جز نصیحت دارند؟“
از سال ۱۳۴۶ تا سال ۱۳۵۰ خمینى فقط ۶ نامه خصوصى، دو پیام کوتاه (یکى بهزائران حج و دیگرى بهدول و ملل اسلامى) و یک مصاحبه با نماینده الفتح درباره کمک بهمجاهدان الفتح دارد و نسبت بهتمامى مسائلى که در این فاصله در ایران اتفاق افتاده، از اعدام عاملان ترور حسنعلى منصور نخستوزیر شاه گرفته تا مراسم تاجگذارى و تظاهرات دانشجویان و شهادت جهان پهلوان تختى و تظاهرات دانشجویان درسال ۴۸؛ سکوت اتخاذ مىکند». (پیام ۲۲بهمن ۱۳۷۹)
اما همانطور که در فصلهاى قبلى گفتیم، حالا دیگر فرصت را براى تصفیه حساب با مجاهدین و آرمان «جامعه بىطبقه توحیدى» که بر سنگ مزار هر مجاهد خلق نقش بسته، مناسب یافت و در مهر ۵۶ در مجلس درس خود در نجف گفت: «یک دستهیى پیدا شده که اصل تمام احکام اسلام را مىگویند براى این است که یک عدالت اجتماعى بشود. طبقات از بین برود. اصلاً اسلام دیگر چیزى ندارد، توحیدش هم عبارت از توحید در این است که ملتها همه بهطور عدالت و بهطور تساوى با هم زندگى بکنند. یعنى، زندگى حیوانى علىالسواء. یک علفى همه بخورند و علىالسواء با هم زندگى کنند و بههم کار نداشته باشند، همه از یک آخورى بخورند…
مى گویند: اصلاًمطلبى نیست، اسلام آمده است که آدم بسازد، یعنى یک آدمى که طبقه نداشته باشد دیگر، همین را بسازد، یعنى حیوان بسازد. اسلام آمدهاست که انسان بسازد، اما انسان بىطبقه…»
***
آیا محض نمونه یک کلمه را از قول مجاهدین درست نقل کرده است؟ آیا حرف مجاهدین زندگى حیوانى على السواء بوده است و اینکه همه با هم یک علفى از یک آخورى بخورند؟ آیا این چیزى جز لجنپراکنى است؟
خمینى در شهریور ۵۸ هم افاضاتى درباره اقتصاد و کسانى که انسان را حیوان مىدانند به این شرح براى کارکنان رادیو رژیم بیان کرد:
«من نمىتوانم تصور کنم، هیچ عاقلى نمىتواند تصور کند که بگویند ما خونهایمان را دادیم که خربزه ارزان بشود، ما جوانهایمان را دادیم که خانه ارزان بشود، این منطق باطلى است که شاید کسانى انداخته باشند، مغرضها انداخته باشند، توى دهنهاى مردم که بگویند ما خون دادیم که مثلاًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًً کشاورزىمان چه بشود. آدم خودش را به کشتن نمىدهد که کشاورزىاش چه بشود.
همه دیدید که تمام قشرها، خانمها ریختند توى خیابانها، جوانان ریختند توى خیابانها، در پشت بامها در کوچه و برزن و همه جا، فریادشان این بود که اسلام مىخواهیم، براى اسلام است که انسان مىتواند جانش را بدهد، اولیاى ما هم براى اسلام جان دادند نه براى اقتصاد، اقتصاد قابل این نیست.
آنهایى که دم از اقتصاد مىزنند و زیربناى همه چیز را اقتصاد مىدانند از باب اینکه انسان را نمىدانند یعنى چه، خیال مىکنند انسان یک حیوانى است که همان خورد و خوراک است. منتها خورد و خوراک این حیوان با حیوانات دیگر یک فرقى دارد. این چلوکباب مىخورد، او کاه مىخورد. اما هر دو حیوانند، اینهایى که زیربناى همه چیز را اقتصاد مىدانند، اینها انسان را حیوان مىدانند. حیوان هم همه چیزش فداى اقتصادش است. زیر بناى همه چیزش، الاغ هم زیر بناى همه چیزش اقتصادش است».
***
توحید اجتماعى، محصول بلافصل توحید وجودشناسانه است که برحسب آن، سمت رهایىبخش و یگانهساز حرکت اجتماعى، نتیجه گیرى مىشود.
یعنى حرکت تاریخ و جامعه بجانب امحاى تضادهاى طبقاتى و وصول به جامعه «بىطبقه توحیدى» و دستیابى به عالىترین قلل «قسط» و «یگانگى» است. راستى چطور مىتوان بدون اعتقاد به چنین جامعهیى و به چنین سمتى، خود را موحد پنداشت؟ و از آرمان یگانگى انسان با جوهر هستى، یعنى خدا و اجتماع، دم زد!
به این ترتیب، نفى حرکت خودبهخودى و کور، و کنار گذاشتن آن، در کل جهان، ما را به نتایج تبعى عالى دیگرى در امر حرکت تاریخ و جامعه رهنمون مىشود… یعنى مسأله نبوت!
«نبوت» : برحسب فلسفه این اصل، صرفنظر از مبانى اقتصادى و اکونومیک، تکامل جامعه و تاریخ مستلزم حضور عنصر رهبرىکننده، عنصر آگاه و عنصرى ایدئولوژیک و سیاسى است. یعنى چه؟ یعنى چنین نیست که زیربنابه تنهایى، تمام کارها و مسائل را حل کند.
تکامل تاریخ تماماً جبرى و غیرآگاهانه نیست (با مسامحه، اگر کلمات زیربنا و روبنا را بهکار ببریم)، ولو اینکه زیربنا جبرى و غیرارادى باشد، ولى روبنایش آگاهانه و ارادى است. و این همان رسالت و مسئولیت انسان است، و از همینجاست که رسالت انبیا و مسئولیت احزاب و اقشار آگاه و پیشتاز مشخص مىشود.
«لَقَد أَرسَلنَا رسلَنَا بالبَیّنَات وَأَنزَلنَا مَعَهم الکتَابَ وَالمیزَانَ »
مشاهده مىکنیم که در همین آیه به چه کلمات جالبى اشاره شده است:
«ما رسولان را با «بینات» و «نشانه» هاى لازم ـ که براساس آن نشانهها، جمعبندى، نتیجهگیرى، تبیین و تفسیر بهعمل مىآید ـ فرستادیم، و با ایشان «کتاب» و «ترازو» (کتاب و میزان) فرستادیم».
«لیَقومَ النَّاس بالقسط»
«تا مردم قیام کنند، تا خلقها قیام کنند براى قسط»
کارکرد رسالت به «قسط» ؛ که معنى آن روشن است و در همین رابطه:
«وَأَنزَلنَا الحَدیدَ فیه بَأسٌ شَدیدٌ وَمَنَافع للنَّاس»
«آهن سمبل سلاح را فرو فرستادیم که در آن استوارى و سختى شدید است و منافعى براى مردم دارد» (از زاویه منفعت براى مردم به آن نگاه شده است)
».بنابراین، فقط با کتاب و معیار و میزان است که آدم از افراط و تفریط، از راستروى و چپروى، از «شلکن، سفتکن» هاى نوسانى و مقطعى برحذر خواهد ماند؛ درست همانطور که بدون ترازو نخواهیم توانست دقیق بسنجیم، وزن و ارزیابى کنیم. والا بهقول قرآن:
«وَمَن کَانَ فى هَـذه أَعمَى فَهوَ فىالآخرَه أَعمَى وَأَضَلّ سَبیلاً »
اگر این فهم و این ترازو در کار نباشد، آدم ناآگاهانه قدم برمىدارد:
«کسى که در این دنیا کور است، در آن دنیا کور و گمراهتر خواهد بود»
البته نیازى به تذکر نیست که براساس عقیده زیستن، حرکتکردن و مردن واقعاً چقدر دشوار است. رنج امانت ـ همان امانتى که آسمانها، زمین و کوهها از بهدوشکشیدنش ابا مىکردند ـ حقیقتاً ، رنجى است که براى تحملش، دلها احتیاج به سعه صدر، تحمل و ظرفیت فراوان دارد. و از قضا، درست در همینجاست که مسئولیت انسانى، خودش را خاطرنشان مىکند. جاذبه ثروت، جاه، مقام و نام را بایستى کنار گذاشت، و سختى، بدنامى و مرگ را استقبال کرد؛ بهراستى هم که کار مشکلى است.
***
در این حالت ظالم معناى خاص خودش را دارد، ستم و ستمگرى، معناى عینى خود را دارد؛ زیرا ضدتکاملى است، زیرا مانع انطباق و وحدت و یگانگى است. دیکتاتورى، انحصارطلبى و خفقان هیچگونه تطابقى با ناموس آفرینش و با سرنوشت انسانى ندارند و محکوم به نابودى هستند.
حرکت بهسمت بروز هرچه بیشتر اصالت والاى انسان است. هرگونه به بند کشیدن انسان، هرگونه تحقیر انسان، براساس اختلافات طبقاتى، براساس اختلافات جنسى (زن و مرد)، براساس اختلافات نژادى (افسانههاى مبتذل برترى نژادى) و براساس استثمار؛ همه و همه چون پوشال باید فروبریزند، چون ضدتکاملى هستند، چون ضدانطباقى هستند، چون مانع گسترش روزافزون سلطه آدمى بر جهان هستند، پس باطل هستند، پس در مقابلشان نباید تزلزل نشان داد، بهعکس باید در مقابل آنها سفت و سخت ایستاد؛ به این معنى، خدا با ماست!
نظامها و حکومتهاى کهنه و ارتجاعى باید بروند، آنچه که با ناموس جهان یگانهتر است، آن باید باقى بماند. وقتى شما عکس مىاندازید، از میان همه تصاویر کدام را انتخاب مىکنید؟ آن یکى که شبیهتر است، یگانهتراست، آنکه تطابق بیشتر دارد. کمیت مهم نیست، مهم نیست که عکس خیلى بزرگ باشد، مهم شباهت آن است، کیفیت آن به کیفیت شما نزدیک باشد. پس بگذارید طغیانگرها، علیه اصحاب تطابق و کمال، هر توطئهیى که مىخواهند، بکنند؛ در حقیقت آنها گور خودشان را مىکنند، محکوم هستند و در تاریخ بىامتدادند. زایندگى و بالندگى از آن نیروهاى حقطلب است، و چرا که نباشد؟ مگر اینها صالحتر و اصلح نیستند؟ مگر لایقتر نیستند؟ مگر در روند تکامل، خواستنىتر نیستند؟».
***
همزمان با پیچیدهتر شدن روابط و تضادها، شیوههاى حل و برخورد ما با مسائل هم بایستى پیچیدهتر شوند. یعنى درواقع، راهحلهاى ما بایستى با سطح پیچیدگى آن مسأله یا آن تضاد، تطبیق پیدا کند.
در برخوردهاى مشخص سیاسى ـ استراتژیک، این تطابق بایستى با درک قانونمندیها، تضادهاى اجتماعى، ابعاد آنها در جامعه و درنظرگرفتن کشش عوامل عینى و ذهنى یا حد کشش آنها، ایجاد شود. مثلاًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًً وقتى صحبت از یک انقلاب است، باید دید عوامل عینى و ذهنى، یعنى آگاهى تودهیى مردم و شدت تضادهاى اقتصادى ـ اجتماعى در چه سطحى است، و از این طریق راهحل مناسب و مطابق ارائه داد. هنگامى که مىخواهیم خطمشى سیاسى طرح کنیم. حتى وقتى مىخواهیم شعار بدهیم، باید ببینیم چه شعارى یا چه برنامهیى مناسب و مطابق است.
اگر ما قضایا و مسائل اجتماعى را صرفاً اقتصادى (اکونومیک) ببینیم، و فکر کنیم که همه تحولات اجتماعى، معلول و زاییده بلافصل عوامل اقتصادى هستند، همین ولاغیر (کمااینکه بهعکس، اگر به عوامل اقتصادى، به عوامل بنیادى و مبنایى توجه نکنیم و فقط چیزهاى آرمانى و ایدهیى را در نظر بگیریم) ؛ آیا قادر خواهیم بود که خطمشى درست و منطبقى پیشنهاد کنیم؟ برنامه درستى عرضه کنیم؟ بعد اقتصادى در جاى خود، و بعد آرمانى نیز در جاى خود درست است، ولى ما باید همه اینها را با هم ببینیم. راهحلهاى صحیح از مطابقت تحلیل با واقعیت بیرون مىآید. به همین دلیل بایستى دقیقاً توجه کرد که پیادهکردن یک تز، یا آرمان اجتماعى، در هر کشور و هر جامعه خاص، بایستى با خصوصیات و ویژگى آن جامعه تطبیق داده شود. یعنى پیادهکردن یک آرمان در هر جا، روشهاى مناسب خودش را طلب مىکند. همچنین به شرایط تاریخى هم بایستى توجه داشت ـ به مجموعه آن شرایط ـ و با آن منطبقش کرد. طرح شعارهاى نادرست، غیرمنطبق با زمان، خواه جلوتر باشد یا عقبتر؛ چپروانه یا راستروانه خواهد بود. همه برخوردهاى ما بایستى منطبق، مطابق و متطابق با واقعیتهایى باشد که در آن محصور هستیم. رابطهمان با گروهها، نیروها و احزاب مختلف، باید با درجه عینى وحدت یا تضادى که با ما دارند، منطبق باشد. در یک چیزهایى ممکن است وحدت، و در یک چیزهایى اختلاف داشته باشیم؛ اگر مطلقاً اختلاف داریم، پس دشمنیم و اگر مطلقاً وحدت داریم، پس در یک تشکیلات و یک سازمان هستیم. آنچه مهم است، این است که برخوردها و راهحلهایمان، بایستى منطبق با واقعیت باشد و با آن تطابق کند.
اگر در تشخیص تضاد اصلى اشتباه کنیم، همه حسابها بههم مىریزد».
***
بنابراین با اسلام و تسلیم ما نمىخواهیم ـ و هیچوقت همچنین نبودهـ که به تودهها افیون تزریق کنیم، هرگز! نمىخواهیم از تسلیم تخدیرآمیز صحبت کنیم، هرگز! به همان دلیل که از ابراهیم گفتیم و تا همین امروز نیز، ما مىخواهیم در اینها، عنصر انقلابى بودن را، قیام به قسط و شورش انقلابى را، مطرح کنیم.
***
«أَفَغَیرَ دین الله یَبغونَ وَلَه أَسلَمَ مَن فىالسَمَاوَات وَالأَرض»
«آیا جز همین راه که راه خداست و دینى که دین خداست، چیزى مىجویید؟ درحالىکه همه چیزها در همین خط هستند، همه چیزها در آسمانها و زمین به همین سمت هستند».
یعنى آیا دنبال چیزى جز نظام و سنت تکاملى مىگردید و به آن گردن مىگذارید؟ مگر غیر از این است که همه پدیدهها مجبورند خودشان را با آن تطبیق بدهند؟ پس از این قرار، وقتى که صحبت از اسلام مىکنیم، منظور تسلیم و تطبیق هرچه بیشتر با نظام آفرینش است؛ و بر این اساس، کدام انقلابى آزادهیى است که به این راه گردن نگذارد؟
اسلام از باب افعال است، یعنى تطبیقدادن؛ تطبیقدادن چى؟ تطبیقیافتن با چى؟ با اساس خلقت و ناموس هستى. مگر نبود در مقدمات صحبتمان از ایدئولوژى، دنبال این مىگشتیم که باید جهان را بشناسیم و خودمان را با آن تطبیق دهیم؟ این همان تطبیقى است که دربردارنده کمال، هدایت، خوشبختى و رستگارى است. دیگر اینجا وقتى به رستگارى مىرسیم، نه یک اسطوره است و نه یک فریب؛ بلکه یک واقعیت محض است. به همین دلیل خود قرآن مىگوید که:
«فَأَقم وَجهَکَ للدین حَنیفاً فطرَهَ اللَه الَتى فَطَرَ النَاسَ عَلَیهَا»
«پس رویت را بگردان بجانب آن دینى که فطرت و ناموس خود آفرینش است و ناموس خود این مردم، بر این اساس و بر همان روال آفریده شده است».
از کدام مسیر؟ مگر ما در بحث اولمان دنبال آن حرکت محورى جهان نمىگشتیم که خودمان را با آن تطبیق دهیم؟ مثل آن قطار؟ خیلى خوب، حالا قرآن جواب مىدهد:
«فَإن أَسلَموا فَقَد اهتَدَوا»
«اگر در همین مسیر رفتند و تطبیق پیدا کردند، هدایت مىشوند، رستگار مىشوند، راه مىیابند» ؛
«وَإن تَوَلَوا فَإنَمَا عَلَیکَ البَلاَغ»
«اگر هم پشت کردند، وظیفه تو فقط ابلاغ پیام است».
خیلى خوب، تو که پیغمبر هستى! ابلاغ و گفتنش با تو است؛ چون مکانیزم تطابقى و مکانیزم تکاملى، کار خود را خواهد کرد؛ طرد خواهد کرد، لعنت خواهد کرد، یعنى پرت خواهد کرد، نفرین خواهد کرد. از این آیه ضمناً اینهم برمىآید که تطبیق انسان، تطبیقى است آگاهانه و ارادى، یعنى انسان مىتواند خود را تطبیق بدهد یا مىتواند ندهد، و به سنن آفرینش پشت کند؛ که البته در اینصورت لعنت خواهد شد و این لعنت دیگر یک دشنام نیست، یک واقعیت محض است.
لعنت یعنى نفرین، نفرین مخفف «نیافرین»، یعنى آفرینش آن نفى مىشود. دیگر استمرار نخواهد داشت، دیگر بقا نخواهد داشت.
خوب، همانطور که مىدانیم، این تطبیق از دیدگاه قرآن، از نسبىترین صور، از پایینترین درجات شروع مىشود تا ملاقات با خدا:
«إلَى رَبکَ منتَهَاهَا»
«بهسوى پروردگار توست انتهاى آن»
در همین جریان است که انسان سیماى حیوانیش را روزبهروز از دست داده و سیماى خدایى پیدا مىکند؛ مدلى در پیش رو داریم، به همین دلیل قرآن مىگوید رو به آنسو بگردان تا هرچه به آن شبیهتر شوى. راستى که سرنوشت فرزند انسان چقدر متعالى است!».
***
«قل جَاء الحَق وَمَا یبدئ البَاطل وَمَا یعید»
«بگو حق آمد و باطل نه مجدداً آغاز مىشود و نه بازمى گردد»
پس بازگشت و قهقرا وجود ندارد؛ چرا که اگر بازگشت به آن معنى مىبود، باید باطل هم بازمىگشت.
بنابراین هر عید یادآور روز و یومى است که در آن تازیانهیى به اسب تکامل خورده و آن را گامى بهسوى جلو حرکت داده است. هر قدم متعالى، سمبل عید است، یعنى حصول آن وحدت گمگشته در فازى بسیار عالىتر، فازى آگاهانهتر. چون از آن مرحله ساده اولیه خروج کرده و بیرون آمدهایم و در مجموع بهسمت تکامل رهسپار هستیم و البته بسیار دچار فسوق، خونریزى، افساد و… خواهیم شد. ولى بعد باز هم به تعادل خواهیم رسید، به وحدت خواهیم رسید؛ ولى تعادل ایندفعه، دیگر تعادل و وحدت دفعه پیش نیست. بنابراین هر عید مبین گامى است بهسمت وحدت، پس شایان خرسندى است و شایان مسرت.
مفهوم واقعگرایانه عید را در نهجالبلاغه مىتوان دید. حضرت على (ع) در بعضى اعیاد ـ و حتى نه یک عید مخصوص ـ این کلام را مىگفت:
«إنَمَا هوَ عیدٌ لمَن قَبلَ اللَه صیَامَه وَ شَکَرَ قیَامَه»
این عید کسى است که خدا روزهاش را قبول کرده، و همینطور در مورد نمازش، پاس آن را داشته است».
یعنى اگر روزه، مصلحت تکاملى داشته، و این فرد به آن دست یافته؛ براى او عید است.
«وَ کل یَومٍ لَا یعصَى اللَه فیه فَهوَ یَوم عیدٌ » (نهج البلاغه ـ کلام۴۲۰)
«و هر روزى که در آن روز، گام به عقب برداشته نشود ـ عصیان و سرکشى علیه خدا نشود ـ لاجرم آن روز عید خواهد بود».
***
«إنَ فرعَونَ عَلَا فىالأَرض وَجَعَلَ أَهلَهَا شیَعاً »
«همانا فرعون در زمین برترىجویى کرد و مردم را طبقهطبقه نمود».
بهدنبال آن توضیح داده است:
«یَستَضعف طَائفَهً منهم یذَبح أَبنَاءهم وَیَستَحیى نسَاءهم إنَه کَانَ منَ المفسدینَ »
«طبقهیى از ایشان را ضعیف مىداشت، تحت ستم و بهرهکشى قرار مىداد، پسران آنها را مىکشت و از زنانشان بهرهکشى مىکرد، همانا او از تباهکاران بود (انرژیها و استعدادها را تباه مىکرد) ».
بنابر این باید تأکید کنیم که جامعه توحیدى، که دقیقاً بر ضد معیارهاى فرعونى و فرعونیت است، بایستى بدون طبقات باشد والا چه یگانگى؟! چه وحدتى؟!
ما روى چنین جامعهیى زیاد تأکید مىکنیم. این واژه «بىطبقه توحیدى» به همان مقدار براى ما ضرورى است که امروز مىگوییم اسلام علوى، و به این وسیله آن را متمایز مىکنیم والا در یک طیف گسترده و تعمیمیافته، امروز کلمات، آن معنى را ندارند که هزاروچهارصد سال پیش، در زمان خود پیغمبر یا در زمان حضرت على داشتند. بسیارى از مفاهیم معانى و محتواى اولیهشان مسخ و تحریف شده است. درحالىکه در تاریخ شاهدیم که در آن زمان، حول و حوش پیامبران چه کسانى بودند؛ مگر این مذهب، مذهب مستضعفین نبود؟ مگر مذهب ”اراذل“ یعنى مذهب فرودستان نبود؟ مگر همینها نبودند که دور و بر پیامبر ما بودند؟
در ادامه آیه۳ سوره قصص این مسأله به روشنى بیان شده و مفهوم مستضعفین را دقیقاً روشن کرده است.
نکتهیى که مىخواهیم روى آن تأکید کنیم، و در سراسر قرآن هم بهطور واضح آمده، این است که در تمامى تاریخ ادیان از نوح تا پیامبر خودمان، همیشه این آیین، در مقابل گردنکشان و ستمکاران قد برافراشته و همیشه آنها بودند که علیه انبیا به جنگ برمىخاستند:
«فَقَالَ المَلأ الَذینَ کَفَروا من قومه مَا نَرَاکَ إلاَ بَشَراً مثلَنَا
«قدرتمندان روز، صاحبان قدرت سیاسى، همینهایى که کفر مىورزیدند از قومش، جلوى نوح ایستادند و گفتند ما تو را یک آدمى مثل خودمان مىبینیم، این ادعاها چیست؟
«وَمَا نَرَاکَ اتَبَعَکَ إلاَ الَذینَ هم أَرَاذلنَا بَادیَ الرَأى وَمَا نَرَى لَکم عَلَینَا من فَضلٍ »
«و ما غیر از این نمىبینیم که در صفوف نخستین نهضت تو، اراذل و تهیدستها هستند، جز این نمىبینیم؛ اینجا هم که برترى ندارند بر ما!»
البته برترى از نظر آنها صرفاً برتریهایى مادى است. بله، به این دلایل؛ یک طرف، جبهه زیر ستمهاست که امتیاز مادى هم بر ما ندارند، و یک طرف ما. به این دلایل؛
«بَل نَظنکم کَاذبینَ »
«بنابراین گمان ما این است، نظر ما این است که تو دروغگو هستى».
وقتى توحید از این مجارى در جامعه عبور مىکند، وقتى که مذهب، مذهب طبقات محروم است؛ چگونه مىشود که سرمایهدارها خودشان را با این دین تطبیق مىدهند؟ (تطبیق که چه عرض کنم!) و دورویانه، منافقانه و سالوسوار از آن دم مىزنند؟ آیا آنها این کار را مىتوانستند در زمان نوح بکنند؟ یا در زمان خود پیامبر اسلام انجام دهند؟
لذا به این دلیل که گفتم، همچنانکه آن تأکید روى اسلام علوى ضرورى است، این تأکید «بىطبقات» هم اینجا ضرورى است. خوشبختانه اسلامى که سمبلهاى آن حضرت على و حضرت حسین است؛ اسلام علوى، حسینى و اسلام جعفرى است؛ جایى براى تردید باقى نگذاشته است. حتى در همان زمان، آنها خصوصیات آن جامعه آرمانى و ایدهآل را که مبین توحید اجتماعى است، بیان کردهاند که در هر کتابى هم قابل دسترسى است.
گرچه بسیار گفتهایم و تکرار کردهایم، اما بگذارید باز هم بگوییم (و چرا نگوییم؟) :
دعوا بر سر دو نوع اسلام است. یکى اسلام طبقاتى؛ اسلامى که صرفنظر از هر کلاه شرعى، و هرگونه توجیهى، بالاخره از استثمارگر دفاع مىکند، و یکى اسلام ناب، اصیل، راستین و مردمى، که ضدطبقات و ضد بهرهکشى است. معنى حرفهایمان را مىفهمیم؛ وقتى مىگوییم ضداستثمار، مىفهمیم یعنى چه. چه بسیارند کسانى که از نفى استثمار دم مىزنند، ولى آیا معنى آن را میفهمند؟ آیا به الزامات آن پایبند هستند؟
***
براى آنهایى که دم از نفى استثمار مىزنند، هنوز خیلى مانده است که حتى به این مرحله نازلتر واقف باشند. حتى آنهایى که اسلام بالنسبه ترقیخواهانهترى دارند؛ مسأله بسا فراتر از آن است که حتى تصور حل آنرا داشته باشند. بنابراین چه رسد به تسلیح و مسلحشدن به یک اسلام ضداستثمارى، آنهم نه در شعار و نه در حرف!
***
یا در نهجالبلاغه، خطبه۱۳۸، حضرت على از حاکمى ناشناخته صحبت مىکند که حاکمیت او با شیوههایى غیر از حکام و سلاطین و پادشاهان معمول تأمین شده؛ (یعنى مظهر قهر یک طبقه، روى طبقه دیگر نیست) :
«وَ تخرج لَه الأَرض أَفَالیذَ کَبدهَا»
«و زمین همه پارههاى جگرش را و همه ثروتها و داراییهایش را براى او بیرون مىآورد و تقدیم مىکند».
پس رکن تکنولوژیک و فنى آن جامعه، که امکان رفع نیازهاى همه جوامع بشر را مىدهد، بسیار پیشرفته است. باز به قول على (ع) :
«وَ تلقى إلَیه سلماً مَقَالیدَهَا»
«زمین کلیه کلیدها و رموز خودش را به او تسلیم مىکند».
قوانین سلطه بر طبیعت و توانایى تولید، آنقدر زیاد مىشود که کفاف نیاز همگان را مىدهد و این جامعه، جامعه نعمت و فراوانى است، پس تا اینجا، تأکید روى عنصر عینى و تکنولوژیک پیشرفت است.
سوم، تفکر پولى ـ به قول امروز ما، اقتصاد کالایى ـ نیست و ریشهکن شده است. بهاصطلاح معمول، مردم با صلوات جنس مىخرند. پس دیگر رابطه کالایى و اقتصاد پولى نیست. تا پول هست، استثمار هست. پس در آنجا بشریت به آنچنان بلوغى رسیده، که دیگر انگیزهاش براى تولید، محرکات مادى نیست، بایستى به معیارهاى متعالىترى رسیده باشد. البته براى ما سخت نامأنوس است، چون ما در اقتصاد پولى و در جامعه کالایى غوطه مىخوریم.چهارم، هیچ زمینه و محلى براى جنگ، کشتار، خونریزى، برادرکشى و تجاوز باقى نیست؛ و در سراسر عالم صلح و صفا برقرار است. مگر مىشود تا وقتى ستمى هست، ظالمى هست و مظلومى، جنگ نباشد؟ صلح پایدار، یعنى این.پنجم، فروریختن مرزهاى قومى، ملى، نژادى و طبقاتى. یکبار صحبت کردیم که «اینشتین» چقدر ساده مىخواست حکومت جهانى واحد را برقرار کند؛ و گفتیم که منهاى ریختن این مرزها، به چنین چیزهایى نخواهیم رسید. این همان زمانى است که به آن هدفها دست خواهیم یافت.
ششم، با این تغییرات در بنیادهاى جامعه، خیلى طبیعى است که همه مفاسد از قبیل فحشا، سرقت، خیانت، دزدى و… باید ریشهکن شده باشند؛ و بنابراین در روانشناسى بشرى، اثرى از عقدهها و کینهجوییها نیست؛ همچنین از حسادتها، سودپرستیها و منفعتطلبىها!اینها سیماى «قسط» هستند. «توحید اجتماعى» در یک کلام، در فرهنگ انبیا، در «قسط» خلاصه مىشود؛ جایى که به تمام نیازهاى راستین و نه کاذب انسان، پاسخ داده مىشود. بله، قسط!
بنابراین در مقابل انبوه تعابیرى که مىتوانند ما را گیج کرده و از واقعیت توحید اجتماعى پرتمان کنند، این تأکید براى ما ضرورى است و اینجاست که به معیارهاى جدیدى در رابطه با توحید اجتماعى مىرسیم.معیارهایى که برحسب آنها، در نهایت خوشبختى و مسرت انقلابى، سرانجام آرمان انبیا به تحقق خواهد پیوست؛ همان جامعهیى که توصیفش را خواندیم و صحبت کردیم. جامعهیى که حتى ما فکرش را نمىتوانیم بکنیم. براى اینکه ما در شب تیره و تار استثمار بهسر مىبریم، در ماقبل تاریخ انسان، بهسر مىبریم. همچنانکه در ادوار ماقبل تکامل، فاز یا مرحله بعدى را نمىتوانستیم تصور کنیم، در تصورمان هم نمىگنجید؛ چهبسا براى امروز ما هم، جامعه غیرکالایى، قابل بحث و قابل تصور نباشد. براى اینکه ما امروز در جامعهیى بهسر مىبریم که همه چیزش روى یک حسابها و انگیزههاى سودپرستانه و منفعتطلبانه است؛ در خیلى از موارد، حتى سلامکردن، حتى لبخندزدن! مگر اینکه بتوانیم خودمان را با استقلال و اختیارى که فرد انسانى دارد، از چنین جامعهیى بیرون بکشیم، از آن خارج شویم، برآن بشوریم و در مسیرى قرار گیریم که بتوانیم سیماى توحید را در خودمان زنده کنیم.
پس همینجا بایستى مرزهایمان را جدا کنیم. توحید واقعى را، توحید اصیل را که سرود تکامل است، اساسىترین نغمه هستى است، از یک توحید بىمحتوا باز بشناسیم. در شکل بله، هرچه بخواهیم مىتوان دم از اسلام و اسلام پناهى زد، ولى در محتوا چطور؟ به قول قرآن:
«الَذینَ هم یرَاؤنَ »
«آنهایى که ریا مىورزند، دوگانهاند».
ریا هم فقط آگاهانه نیست. ریا اساساً خبر مىدهد از یک دوگانگى بین شکل و محتوا، بین زبان و قلب در عامترین صورت. البته هیچ لزومى ندارد که ریا آگاهانه باشد. ناآگاهانه هم مىتوان ریا ورزید، مىتوان دوگانه بود و از چیزى حرف زد که در ما نیست.
«الَذینَ هم یرَاؤن، َ وَیَمنَعونَ المَاعونَ »
«آنهایى که ریا مىورزند و مانع ماعون مىشوند».
دوگانهاند؛ بارزترین خصوصیت این دوگانگى و این ریا در کسانى که دین را تکذیب مىکنند، منع «ماعون» است. «ماعون» را انحصارطلبانه به خودشان اختصاص مىدهند. «ماعون» چیست؟ در تفسیر همین دو آیه که خواندم «پدر طالقانى» اینطور نوشته است:
«این دو آیه عطف بیان و چون جواب از سؤال مقدرى است (عطف به آیات قبلى) آنها که نمازگزارند و از روح نماز دور و غافلند، چرا نماز مىخوانند؟ ـ تا خود را به ظاهرالصلاحى بیارایند و تا در صف نمازگزاران وارد شوند و خود را بنمایانند و از برکات اجتماع آن پاکدلان بهرهمند گردند ـ (بهگفته یکى از مصلحین غرب درباره ریاکاران کلیسایى: انجیل مقدس مىدهند و منابع ثروت و سرمایهها و طلاها را مىبرند!) اگر اینها نمازگزاران با اخلاصند، چرا مانع ماعون مىگردند؟
از معانى لغوى و مورد استعمال لغت خاص ماعون که شرح داده شد، معلوم مىشود که معناى اصلى آن، مطلق منابع فیاض طبیعت است و سپس به آلات و وسایل عمومى تولید (تکرار مىکنم، آلات و وسایل عمومى تولید) و زندگى که براى همه فراهم نمىشود و باید در دسترس همه باشد، نیز اطلاق شده. آنچه مفسرین درباره لغت ماعون احتمال دادهاند: «دیگ بزرگ، تیشه، دلو، اثاث خانه، آب، نمک» بیان مواردى است که در زمانهاى گذشته مورد نظر بوده و در دسترس عموم نبوده است و آنچه در بعضى از روایات آمده که مقصود از ماعون زکات یا قرض است گویا نظر به حق قانونى و عمومى است بر کسانى که، بیشتر از سرمایههاى عمومى بهرهمندند».
***
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen